سلمان فارسی
مدرسه حفظ بندرکنگ

 

سلمان فارسی

سلمان در خانواده‌ای زرتشتی و صاحب نفوذ، در روستای «جی»  از توابع اصفهان به دنیا آمد. پدرش نام او را «روزبه» گذاشت .

وی چون به سنّ جوانی رسید، به دستور پدرش خدمتگزار آتش و متولّی آتشکده گردید.

روزی سلمان به دستور پدرش از روستا به باغ می‌رفت، در مسیر راه از کنار کلیسای مسیحیان عبور کرد. صدایی از درون کلیسا توجه او را به خود جلب کرد. او که تا آن روز از هیچ دینی جز دین مجوسیّت (زرتشتی) خبر نداشت، برای همین وارد آن کلیسا شد. وقتی وارد شد، فهمید که این صداها، زمزمه‌ی دعای عبادت‌کاران نصارا (مسیحی) است. با خود گفت: به خدا سوگند دین مسیحیان که خدای یکتا را می‌پرستند، بهتر از آتش‌پرستی است. همان جا نشست و با شور و اشتیاق فراوان عبادت آن‌ها را مشاهده کرد و از شنیدن زمزمه‌ی آنها لذّت برد. او چنان سرگرم تماشای آنها بود که فراموش کرد به سرکشی باغ برود. چون هوا کم‌کم به تاریکی می‌گرایید، لذا دیگر فرصتی برای تماشا نداشت. اما قبل از این که به روستا برگردد، درباره‌ی دین مسیح، پیروان راستین و مرکز آن دین، سؤالاتی پرسید و سپس به طرف روستا برگشت. پدرش فهمید که او تحت تأثیر دین مسیحیان قرار گرفته و از ترس این که شاید دین مجوس (آتش‌پرستی) را رها کند، او را در خانه زندانی نمود تا دیگر سراغ مسیحیان نرود. سلمان در فرصتی مناسب از زندان فرار کرد و مخفیانه همراه  آن کاروان، به سرزمین شام سفر کرد. و در پی حقیقت به شهرهای مختلفی همچون موصل عراق و نصیبین ترکیه و عموریه سفر کرد . و با کشیش های مختلفی همنشین شد. هنگامی که نزد کشیش عموریه بود او را از نزدیک بودن بعثت پیامبر آخر زمان در دیار عربستان آگاه ساخت و به او گفت: آن پیامبر از شهر خود (مکه) به نخلستانی که میان دو کوه قرار گرفته (مدینه) هجرت خواهد کرد و آن پیامبر تابع حضرت ابراهیم می‌باشد.

او به سلمان گفت: پیامبر آخر زمان، سه نشانه دارد: 1- صدقه قبول نمی‌کند. 2- هدیه را قبول می‌کند. 3- میان دو شانه‌ی او مهر نبوت وجود دارد.

حال تو اگر می‌توانی خودت را به آن سرزمین برسان.

در مسیر حرکت به سرزمین عربستان به یک تاجر یهودی فروخته شد پس از مدّتی، یکی از یهودیان بنی قریظه که به وادی القری رفته بود سلمان را از صاحبش خرید و به مدینه برد.

سلمان رضي الله عنه با دیدن مدینه و نخل‌های فراوان و کوه‌های بزرگ و طرف مدینه، اوصافی را که از راهب عموریه شنیده بود به یاد آورد و از این که یکی از نشانه‌های راهب به تحقق پیوسته بود، بسیار خوشحال بود.

روزی سلمان رضي الله عنه بالای درخت خرما مشغول کار بود و آقایش پای درخت نشسته بود که پسرعمویش آمد و به او گفت: خدا قبیله‌ی اوس و خزرج را نابود کند. پرسید: چرا؟

گفت: مردی به نام « محمد » پیدا شده که ادّعای پیغمبری می‌کند. او از مکه به قبا آمده و همه‌ی مردم را دور خود گرد آورده است.

سلمان رضي الله عنه با شنیدن این سخن از خوشحالی به لرزه افتاد و نزدیک بود از بالای درخت بیفتد. با عجله پایین آمد و از آنها پرسید: ماجرا از چه قرار است؟ محمد کیست؟ الآن کجاست؟

آقایش خشمگین شد و سیلی محکمی به او زد و گفت: برو به کارت برس! سلمان نشانه‌های پیامبر آخر زمان را که از راهب عموریّه شنیده بود، به خاطر داشت. شب هنگام مقداری خرما برداشت و مخفیانه به قبا رفت و به حضور حضرت رسول‌ اکرم صلي الله عليه و سلم مشرّف شد و خدمت آن سرور عرض کرد: شنیده‌ام که شما انسان صالح و شایسته‌ای هستید و گروهی از غریبان و مستمندان نیز همراه شما هستند. من مقداری خرما به عنوان صدق برای شما آورده‌ام تا تناول بفرمایید. حضرت رسول صلي الله عليه و سلم به یاران خود اشاره فرمودند که آن خرماها را بردارند و بخورند اما خودشان از آن خرماها تناول ننمودند. سلمان از این که توانسته بود نشانه‌ی دیگری از محبوب و گم‌گشته‌ی خویش بیابد بسیار خوشحال و مسرور شد، اما چون فرصتی نداشت تا بیشتر با پیامبر بحث کند، نزد آقایش برگشت و ادامه‌ی تحقیقش را به فرصتی دیگر واگذار کرد.

چند روز بعد باخبر شد که حضرت‌ رسول صلي الله عليه وسلم از قبا به مدینه تشریف برده‌اند؛ بنابراین، در اولین فرصت اندکی خرما را که برای خود جمع کرده بود، برداشت و مخفیانه به مدینه رفت و در مجلس حضرت رسول‌اکرم صلي الله عليه وسلم حاضر شد و خرماها را خدمت آن حضرت تقدیم نمود و عرض کرد: این خرماها را به عنوان هدیه قبول فرمایید. حضرت صلي الله عليه وسلم  آن را قبول فرمودند و اندکی از آن خوردند و سپس میان یاران خود تقسیم کردند.

به این طریق دو نشانه از نشانه‌های پیامبری حضرت رسول برای سلمان ثابت شد و تنها یک مورد دیگر باقی مانده بود که سلمان می‌بایست راجع به آن اطمینان حاصل کند و آن مهر نبوت بود. سلمان منتظر بود تا بتواند آن را مشاهده کند.

مسلمان شدن سلمان رضي الله عنه

سلمان روزی پیامبر صلي الله عليه وسلم  را در قبرستان بقیع در حال تشیع جنازه‌ای مشاهده کرد. پس از سلام و عرض ادب، پشت سر آن حضرت به راه افتاد تا بتواند مهر نبوّت آن سرور را ببیند.

پیامبر متوجّه شد که منظور سلمان چیست؟ به همین خاطر وقتی به کنار قبر رسید، پارچه‌ای را که روی شانه‌هایش انداخته بود، کنار زد تا مسلمان مهر نبوت آن حضرت را به خوبی ببیند.

سلمان رضي الله عنه وقتی مهر درخشان آن حضرت را دید، جلو رفت و آن را بوسید و به گریه افتاد و شهادتین را بر زبان جاری کرد.

نقش سلمان در جنگ احزاب

در جنگ احزاب پیامبر صلي الله عليه وسلم مهاجرین و انصار را جمع کرد تا با آنها درباره‌ی دفع این شرّ بزرگ، مشورت نماید. هر کدام از یاران پیامبر نظر خود را بیان نمودند، سلمان هم که به حضور در آن مجلس مشرّف شده بود، رأی خود را خدمت حضرت رسول‌ بیان نمود و گفت: در سرزمین عجم هرگاه لشکر انبوهی قصد شهری نماید و اهالی آن شهر توانایی مقاومت نداشته باشند، در اطراف شهر خود خندقی می‌کنند تا دشمن نتواند به آسانی حمله کند. که این رای مورد قبول واقع شد. سلمان رضي الله عنه در مدینه‌ی منوّره، یکی از خدمتگزاران نزدیک و مخلص حضرت رسول‌ صلي الله عليه وسلم بود .  حضرت عمر رضي الله عنه در دوره‌ی خلافت خود، وی را استاندار مداین نمود.

برخی از فرمایشات گوهربار سلمان

قتاده از حضرت سلمان رضي الله عنه چنین نقل کرده است: هرگاه پنهانی کار ناشایسته‌ای انجام دادی، بکوش تا مخفیانه کار شایسته‌ای نیز انجام دهی. و هرگاه آشکارا کار بدی انجام دادی، پس بکوش تا آشکارا کار نیکی نیز انجام دهی.

حفص بن عمرو سعدی از عمویش نقل نموده که: سلمان رضي الله عنه  به شخصی از قبیله‌ی بنی عبس گفت: برادرم! علم بسیار زیاد است و عمر کوتاه، پس علمی را بیاموز که در امور دینت به آن نیاز داری و عمر خود را در آنچه به آن نیاز نیست، صرف نکن.

و همچنین می فرماید سه چیز آن قدر مرا اندوهگین می‌سازند که هرگاه به آنها می‌اندیشم، به گریه می‌افتم:

الف ـ جدایی از محمد صلي الله عليه وسلم و یارانش.

ب ـ صحنه‌ی هولناک قیامت و عذاب‌های آن.

ج ـ ایستادن در مقابل خداوند متعال در حالی که نمی‌دانم به بهشت خواهم رفت یا دوزخ؟

تواضع و فروتنی سلمان رضي الله عنه

ابونعیم در کتاب حلیه، از ثابت بنانی (رحمه الله) نقل کرده که وقتی سلمان رضي الله عنه امیر مدائن بود، مردی از اهل شام در بازار او را دید و به گمان این که او حمّال است، از او خواست تا کوله‌بارش را بردارد.

سلمان رضي الله عنه بنا به دستور آن مرد، کوله‌بار او را بر دوش نهاد و همراه او رفت. مردم چون سلمان را می‌دیدند که کوله‌باری را بر دوش نهاده، از او می‌خواستند تا آن کوله‌بار را از روی دوشش بردارند و به او کمک کنند، اما سلمان اجازه نمی‌داد و می‌گفت: این امانت به من سپرده شده است، پس خودم آن را برمی‌دارم. آن مرد غریب از این که مردم زیاد به او احترام می‌گذاشتند، به شگفت آمد و پرسید: مگر این مرد کیست که این همه به او احترام می‌گذارند؟

مردم گفتند: این مرد، سلمان، یار وفادار و مخلص رسول الله صلي الله عليه وسلم و امیر این شهر است.

آن مرد شرمنده شد و از سلمان معذرت‌خواهی کرد و گفت: من شما را نشناختم، خواهش می‌کنم اجازه دهید کوله‌بار را از روی دوشتان بردارم.

اما سلمان قبول نکرد و گفت: من قصد کردم که به خاطر خدا به تو کمک کنم و تا وقتی که بارت را به مقصد نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت.

وفات سلمانرضي الله عنه

سلمان رضي الله عنه در آخرین روز زندگیش، چون فهمید که وقت رحلتش نزدیک است، به همسرش گفت: در و پنجره‌های اتاق را باز نگه دار و مقداری مسک را با آب مخلوط کن و آن را در اطراف بستر من بپاش؛ زیرا امروز کسانی به زیارت من می‌آیند که از نوع جنّ و انسان نیستند. همسرش می‌گوید: وقتی آب مسک را در اطراف بستر او می‌پاشیدم، دیدم که روح پاک او از بدنش خارج شد. در حالی که مانند خوابیده‌ای بر بستر خود دراز کشیده بود.

تاریخ وفات وی را سال 32 یا 34 هجری، یعنی دوران خلافت حضرت عثمان رضي الله عنه ذکر کرده‌اند. اکنون آرامگاه وی در قسمت شرقی ایوان مدائن عراق است. رضی الله عن سیدنا سلمان وعن سائر الصحابه والتابعین .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 197
بازدید کل : 8493
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1